در آثار حسین زندهرودی جایی که خطاطی به پایان میرسد نقاشی آغاز میشود، به همین خاطر لزومی ندارد بیننده، فارسی بلد باشد تا از نقاشیهای او لذت ببرد. او از عناصر خوشنویسی و دستمایههای هنرهای اسلامی بهره گرفته و آن را با ساختار هنر مدرن درهم میآمیزد.
زندهرودی در اثر حاضر برخلاف گذشته، که تلاش میکرد مجموعهای از هزارتوها را با حروف، سمبلها و بدون توجه به معنی کلمات به تصویر بکشد، به سراغ مضامین عاشورایی و مذهبی رفته و بیتی از شعر معروف «محتشم کاشانی» را دستمایه کار خود قرار داده است. در این رهگذر و در جایجای اثر، همچنان که چشم بیننده مجذوب چرخش سطور، پسزمینه سبز رنگ جذاب و درهم تنیدگی تاشهای رنگی و پراکندگی کلمات و حروف میشود، هنرمند به طرز حسابشدهای بخشهایی از متن شعر را که با شابلون اجرا شده پاک کرده یا زیر رنگ برده و در جهت دیگری دوباره روی آنها نوشته است.
وی در این جستوجوی هنرمندانه همچنان از انواع روشها برای ناخوانایی نوشتار استفاده میکند. او از رویهم قرار دادن و تکرار نوشتار، بافتی جدید ایجاد میکند، اما در نهایت، کلمات و رَدِ رنگها (مشکی، قرمز و نیلی) در کارش مبدل به یک رمز، نشانه، طلسم و یا گزارهای چندلایه از سنتها و باورهای اسطورهوار سرزمین مادریاش میشوند.
زندهرودی در این اثر دهه هشتاد خود همچنان به عنوان نقاش حروف کار میکند. ذهن او بیوقفه مشغول ایدهپردازی و انتقال نقاشیهایش به یک تصویر انتزاعی و در صدد ایجاد تعاملی میان سنت خوشنویسی شرقی با مضامین مذهبی و نقاشی غربی است، اما آنچه این هنرمند فراتر از این مفهوم کشف کرده، این است که هر لغت و هر مصرع شعر پیش از آنکه خوانده شود، یا به هر سبکی (مثلاً نستعلیق) نوشته شود، به طور باطنی تصویر شده یا در واقع «نوشته شده». این مسئله از نقطهای ریشه میگیرد که کلمات به یک نقاشی تبدیل و یک فرم تصویری آکنده از حرکت و نیرو میشوند. این همان جایی است که جادوی رنگ نوشتن معنای زبان را تجسم میبخشد.