تهران،
خیابان وزرا، کوچه چهارم، شماره ۱۱
8 آبان30 October - 27 آبان 139418 November 2015
بهار است و شاید هم تابستان و شاید، تمامی فصلهایی که به آن وابستهایم. هر چه هست باد خنکی میوزد لابهلای غنچههای سفید پنبههای روستا و درختان صنوبری که روستای من با آن آغاز میشود. سالهاست که این صنوبران به یمن گنجشککان « تجن » میخوانند و من نیز هم. اینجا یادگرفتهام که چه باشم. یاد گرفتهام که نفسهای آدمهایی که با آنها زندگی میکنم را بشمارم و حتی خوب میدانم که اینجا چقدر زمین است برای دویدن و چندتا ماهی است که میتوانند بر خلاف جریان آب حرکت کنند و یا اینکه که چه تعداد گاو شالیزارهای «پنبه چوله» را «ما» میکنند. چیز زیادی نیست، چیز زیادی نبوده ، هر چه هست ضرباهنگهای عاشقانه مادرم است که به من قوت میدهد تا برآهن، سازی تازه بزنم که شنیدن داشته باشد. من در تلاشم تا نقطه نقطه جریان زندگیام را بر روی این آهن پارهها حک کنم ولاغیر و هیچ چیز به این اندازه که بتواند خودم را به خودم نزدیک کند سیرابم نمیکند. این مجموعه، شیطنتهای «کودکی ده ساله بودنم» است که میبینید و سعی کردم تجربههای تازهایی که بدست آوردم را از سرزمینم مشق کنم و خوشحالم که تا به امروز از آن مردود نشدهام.
عارف رودباری
آبان 1394