آرتچارت در بررسی بازار هنر ایران در سال ۱۴۰۲ به نام مایشا محمدی رسید که در بین ۲۰ هنرمند پرفروش این سال در رتبه سیزدهم و در میان سه زن این فهرست در رتبه دوم قرار داشت. مایشا محمدی از پدر و مادری ایرانی در لسآنجلس متولد شده و اصالتی ایرانی دارد.
او در سال ۱۳۸۰ از دانشگاه کالیفرنیا، سن دیگو، مدرک کارشناسی علوم در رشته علوم شناختی و در سال ۱۳۸۹ از کالج هنرهای زیبا در سانفرانسیسکو مدرک کارشناسی ارشد نقاشی دریافت کرد. محمدی از جمله هنرمندانی است که با گالری شاختهشده «پیس» همکاری میکند تا جایی که شعبه گالری پیس در توکیوی ژاپن در اواسط شهریور ماه سال جاری با آثار او افتتاح شد.
این نمایشگاه «مایشا محمدی: دیروز من یک خمیردندان کوچک بودم» نام داشت و برگرفته از خاطرات سفر این هنرمند به ژاپن در دهه بیست زندگیاش بوده است. همچنین نسخهای از دفترچه طراحیهای استودیویی هنرمند همراه با متنی از برایان دیلون (Brain Dillon)، نویسنده و منتقد هنری در کنار این نمایشگاه منتشر شد و در معرض فروش قرار گرفت.
علاوهبر اینها، نشستی با حضور مدیر موزه آرتیزون توکیو، مایشا محمدی و مارک گلیمچ، مدیرعامل گالری پیس برگزار شد. از آنجاکه در منابع فارسی اطلاعات زیادی درباره مایشا محمدی موجود نیست و آرتچارت او را به عنوان هنرمندی نوظهور معرفی کرده است، برای آشنایی بیشتر علاقهمندان فارسیزبان با این هنرمند ایرانیالاصل صحبتهای محمدی در این نشست را در ادامه آوردهایم:
من در لسآنجلس متولد شدهام و پدر و مادرم اهل ایران هستند. در ابتدا در رشتهای کاملاً متفاوت با هنر تحصیل کردم اما حدود ۱۷ سال پیش، شروع به نقاشی کردم. یک دانشمند بودم اما همیشه دوست داشتم یک هنرمند باشم. من یک تابستان را در ژاپن و در شهر ووکو-شی گذراندم. امروز هم اینجا (نشست) با کسی از ووکو-شی آشنا شدم که خیلی جالب و هیجانانگیز بود. من دقیقاً ۲۰ سال پیش اینجا زندگی میکردم و در آن زمان ۲۴ ساله بودم. بازگشت به اینجا همراه با همسر و فرزندانم حس ویژهای برایم دارد.
وقتی گالری پیشنهاد برگزاری این نمایشگاه را مطرح کرد، به سراغ دفترچه خاطراتی که ۲۰ سال قبل خاطراتم را در آن مینوشتم، رفتم تا آن را مرور کنم. این دفترچه پر از موضوعهایی بود که احتمالاً در دفتر خاطرات یک زن جوان ۲۴ ساله پیدا میشود.خواندنش لذتبخش اما سخت بود. البته به این موضوع هم فکر کردم که شاید دفتر خاطراتم را ویرایش و منتشر کنم. به همین دلیل با یک شاعر شروع به همکاری کردم که تجربه خوبی بود و خیلی خوش گذشت.
ساختن هایکو
یکی از کارهای این شاعر این بود که با جملات و عبارات داخل دفترم یکسری هایکو ساخت. من هم برخی از این عبارات را برای عنوانهای نقاشیهایم استفاده کردم. یکی از این عبارات، یک جملهی ناقص از دفتر خاطراتم بود که در یکی از هایکوها آمده بود: «دیروز یک خمیردندان کوچک بودم». این جمله از متنی الهام گرفته شده است که بعد از دیدن یک خمیردندان کوچک در فروشگاه دیده بودم. در آن زمان، خمیردندانهای کوچک برایم جذابترین چیزی بود که دیده و در دفترم هم یک پاراگراف کامل درباره آن نوشته بودم.
همچنین در دفتر خاطراتم خیلی درباره آینده نوشته بودم مثلا تصور میکردم که همسرم در آینده چه کسی خواهد بود؟ میدانید اینها سوالاتی بودند که یک جوان در آن دوران از خودش میپرسد. فکر میکنم ایده نگاه به گذشته و «دیروز» نیز به همین شکل در ذهنم شکل گرفت و الهامبخش عنوان نمایشگاه شد.
آمادهسازی رنگها آزاردهنده است
برای آماده کردن تابلوهای این نمایشگاه، ابتدا رنگها را از پیش ترکیب کردم چون نمیخواستم در جریان نقاشی، مشغول این کار شوم. مهمترین و هیجانانگیزترین بخش برای من خود بوم نقاشی است. ترکیب و آمادهسازی رنگها گاهی آزاردهنده میشود، به همین دلیل تصمیم گرفتم قبل از شروع هر تابلوی نقاشی، رنگها را از پیش آماده کنم. ضمن اینکه عادت دارم که از مواد قدیمی مانند کتابها، کتابهای آشپزی، لوازمالتحریر و پاکتهای نامههای مربوط به دهههای ۶۰، ۷۰ و ۸۰ میلادی استفاده کنم.
شیوه کارم نیز اینگونه است که برای هر نقاشی، تصویری را که دوست دارم، انتخاب میکنم و با توجه به آن فرمول رنگ را میسازم. معمولاً این فرمول از ترکیب چند رنگ از تیوپهای مختلف تشکیل میشود. البته آن را برای مواقع نیاز مثل تمامشدن رنگ، آماده دارم تا بتوانم دوباره ترکیبش کنم.
تنفر در خفا
درباره اینکه چطور شد در فاصله سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۱ از تحصیل در رشته علوم اعصاب به تحصیل در رشته هنر روی آوردم و تصمیم گرفتم هنرمند شوم، باید بگویم که چند اتفاق افتاد. اول اینکه من در حال عمیقترشدن در مسیر علمی و کارم بودم. تحصیل در مقطع دکتری را شروع کرده بودم و بسیار به آن افتخار میکردم، اما در خفا از آن متنفر بودم.
وقتی به اطرافم نگاه میکردم، از جمله به افرادی که با آنها در آزمایشگاه شهر ووکو کار میکردم، ذهنهای درخشانی را میدیدم که کاملاً با انگیزه به دنبال سؤالی بودند که برایشان اهمیت داشت منتهی متوجه شدم در عمق وجودم علم به آن شیوهای که وجود داشت، برایم اهمیتی ندارد.
از طرف دیگر هرگز فکر نمیکردم بتوانم کاری را که برایم اهمیتی ندارد، بهخوبی انجام دهم. بهرحال برخی افراد اینگونه هستند و من هم نسبت به این موضوع در مورد خودم آگاهی داشتم. بنابراین از خودم پرسیدم: «به چه چیزی اهمیت میدهی؟» و پاسخم چنین بود: «خودم».در واقع من میخواستم خودم را درک کنم و جایگاهم را در جهان بفهمم، پس فکر کردم که هنرمند بودن به من کمک میکند تا خودم را کشف کنم.
نمیخواستم بار سنگینی بر دوش والدینم بگذارم
همیشه در طراحی مهارت داشتم اما فقط یک تصویر کلیشهای از هنرمند بودن در ذهن داشتم، چون شخصاً هیچ هنرمندی را نمیشناختم. تنها موضوعی که درباره هنرمندبودن میدانستم، فیلمهای هالیوودی بود که در آنها هنرمند، فردی فقیر و بدبخت نشان داده میشد. همچنین من تنها فرزند خانواده بودم و نمیخواستم چنین بار سنگینی را بر دوش والدینم بگذارم. بنابراین، واقعاً نمیدانستم که میتوان بهعنوان یک هنرمند زندگی خوبی داشت یا نه. به همین دلیل به دنبال علم رفتم اما وقتی به ژاپن رسیدم، تصمیم گرفتم از موقعیتی که دارم، استفاده کنم. منظورم از موقعیت این است که من آنجا یک فرد کاملا ناشناس بودم و هیچکس نمیدانست من کیستم.
با وجود اینکه توکیو بسیار محرک و پرانرژی بود اما محیط اطراف برایم ناشناخته بود. همین موضوع فرصتی شد تا وانمود کنم یک هنرمند هستم و تمرین کنم که خودم را هنرمند بنامم. این تجربه، شگفتانگیز بود چون در یک آزمایشگاه کار میکردم و تحت حمایت دولت ایالات متحده آمریکا و ژاپن بودم. ضمن اینکه افرادی وجود داشتند که با علاقه فرهنگ ژاپن را با من به اشتراک میگذاشتند. به همین دلیل فکر میکنم که در آن مدت، توانستم تجربهای کمیاب و خاص داشته باشم.
انگیزه من برای تبدیلشدن به یک هنرمند لزوماً این نبود که عاشق هنر بودم، بلکه به این دلیل بود که چیزی درونم وجود داشت که باید از بدنم بیرون میآمد. بنظرم برخی افراد میتوانند این کار را از طریق آواز خواندن، شعر یا انواع مختلف دیگر انجام دهند.
همچنین این ایده بسیار رمانتیک را در سر داشتم که شاید بتوانم چیزی اصیل خلق کنم. البته از همان ابتدای هنرمندشدن همه به شما میگویند که نمیتوانید چیزی اصیل بسازید، اما من همیشه به آن اعتقاد داشتهام. فکر میکردم که اگر به موضوعهای دیگری جز آن فکر کنم، به جاهطلبیام آسیب میزند. همیشه خودم را به نوعی از حواسپرتیها دور نگه داشتهام.
به حقیقت پیوستن آرزوها
یکی از کارهای نمایشگاه نقاشی «نویسنده کتاب جیبی ـ Paperback Writer» نام دارد که برگرفته از نام یکی از آهنگهای بیتلز (یک گروه راک انگلیسی بسیار معروف) است. زمانی که این نقاشی را خلق میکردم، در حال تصمیمگیری بودم که آیا دفتر خاطرات قدیمیام را به کتاب تبدیل کنم یا نه. تصمیم بسیار دشواری بود، چون دفتر خاطرات، بسیار شخصی است.
در عین حال احساس میکردم که انتشار آن میتواند به مردم کمک کند تا انگیزههایم را بهتر درک کنند. وقتی این تابلو را خلق میکردم، دغدغه منتشرکردن دفترچه خاطرات درگیری زیادی در ذهنم ایجاد کرده بود. در نهایت تصمیم گرفتم دفتر خاطرات را منتشر نکنم و بهجای آن، آرزو یا خواسته دیگری را در نقاشی جای دهم.
من معمولا در تعدادی از آثار این کار را انجام میدهم یعنی یک آرزو یا خواسته را در نقاشیام قرار میدهم تا چیزی که برایم بسیار مهم است به حقیقت بپیوندد. هر بار که در نقاشیهایم آرزویی کردهام، آن آرزو به حقیقت پیوسته است. درباره تابلوی «نویسنده کتاب جیبی» نیز این کار را انجام دادم. شوهرم که در این نشست حضور دارد، نویسنده است و من تصمیم گرفتم وقتی این نقاشی به نمایش گذاشته میشود، انرژی مثبتی برای پیشرفت او در مسیر نویسندگیاش ایجاد شود.
خندیدن بر سر نامها
در میان کارهای این نمایشگاه دو اثر بسیار بزرگ وجود دارد که عنوان یکی از آنها «نام مستعار» است. وقتی مشغول ویرایش دفتر خاطرات بودم و فکر میکردم شاید آن را منتشر کنم، نامهای بسیاری از افرادی را که در آن سالها ملاقات کرده بودم، در دفتر خاطرات دیدم و قرار شد به همراه ویراستار برای آنها نامهای مستعار انتخاب کنیم. این افراد شامل بسیاری از مردم ژاپن، دانشجویان و حتی دانشجویان آمریکایی بودند.
برای تعیین نامهای مستعار به وبسایت سازمان تامین اجتماعی آمریکا مراجعه کردیم چون آنها نامهای محبوب را بر اساس سال تولد نشان میدهند. ما نامهای مربوط به دهه ۱۹۸۰ را نگاه کردیم تا براساس احساسی که دارم بعضی از آنها را برای افرادی که میشناختم، جایگزین کنم و البته طی این فرایند بسیار خندیدیم. تابلوی «نام مستعار» بر همین اساس شکل گرفت و من میخواستم نقاشیای خلق کنم که به این موضوع میپرداخت.
پسرم نقاشی را کامل کرد
من معمولاً برای خلق نقاشیهایم از طیف گستردهای از موضوعها و محتواهای احساسی استفاده میکنم، از حالتهای بسیار تاریک و جدی تا شاداب و پرانرژی، از شدید و عمیق تا سبک و طنزآمیز. اما دوست دارم نقاشی و نمایشگاه را با اثری خنثیتر و معصومتر آغاز کنم؛ اثری که برایم معصومیت خاصی داشته باشد تا به نوعی به کل نمایشگاه انرژی مثبت بدهد.
به همین دلیل اولین نقاشیاش که برای این نمایشگاه خلق کردم، تابلوی «نفس کودک» است. ضمن اینکه این تابلو دومین نقاشی بزرگ نمایشگاه نیز هست. «نفس کودک» یک گل بسیار کوچک و سفید است. این گل ارزانقیمت است و معمولاً بهعنوان گل پرکننده استفاده میشود، اما من همیشه آن را دوست داشتهام و برایم نماد معصومیت بوده است.
این نقاشی یک نکته جالب هم دارد که به زمان اتمام کار برمیگردد. بااینکه کارم تمام شده بود و حتی از آن عکاسی کردم، همچنان احساس میکردم چیزی در آن کم است. پسر هشتسالهام در استودیو کنارم بود و پرسید که میتواند رنگی را مخلوط کند؟ او یک رنگ سبز بسیار زیبا (leafy green رنگی شبیه به رنگ برگهای سبز و شاداب گیاهان) مخلوط کرد؛ رنگی که خودم هرگز به آن فکر نمیکردم و به نظرم رنگ آسانی برای کار نبود.
وقتی آن رنگ را دیدم، فهمیدم که همان قطعه گمشده است. بنابراین هر جایی در این نقاشی که رنگ سبز را میبینید، کار اوست. پسرم «ولف» نام دارد و آن رنگ را «سبز ولف» نامگذاری کرد. او به این نقاشی جان داد و در نهایت نقاشی کامل شد.
لذت به چالش کشیدهشدن
در نهایت باید بگویم در هر کاری که در زندگی انجام میدهم، به دنبال راهی برای عمیقترشدن در کارم هستم. نمیدانم چگونه اما واقعاً امیدوارم این تجربه به نحوی من را به چالش بکشد و امیدوارم واکنشها و بازخوردهایی که به کارم دریافت میکنم، چه مثبت و چه منفی، باعث شود که افقهای جدیدی برایم باز شود.